نویسه جدید وبلاگ

سلام...

همیشه دلم می خواست افکارم رو با اشخاص دیگه ای در میان بزارم ولی از اینکه کسی به افکارم پی ببره ، هم می ترسیدم ...

پس بهترین کار که می تونستم بکنم برپایی این وبلاگ بود ، امیدوارم از نظراتتون محرومم نکنید . ضمنا امیدوارم به خاطر وبلاگ مشکلی برام پیش نیاد.

من خواهر کوچکتری هم دارم که اصرار داشت داستانهای اونم بزارم تو وبلاگم،  منم که یه اکرم جون بیشتر ندارم پس لطفا درباره داستانهای اکرم هم نظر بدید.

 

 

 

 

 

                                        به نام خدای تنهایی من

 

  

                                          من و شوهرم

فضا خیلی تنگ است نمی دانم کی به دنیای پدرو مادرم قدم می گذارم و وارد زندگی تلخشان می شوم . اما این را به خوبی درک می کنم که پدر و مادرم از تولدم اصلا راضی نیستند.آه ،خدایا این چه سرنوشتی است که برای من رقم زده ای .

بالاخره به هر صورتی که بود به دنیا آمدم . کاش پدرو مادرم نیز این را می دانستند که من یک بچه ی معمولی نیستم و همه ی اتفاقات را درک می کنم . بعد از تولدم آن ها من را جلوی خانه ای رها کردند ورفتند . خیلی دل سنگ هستند که من را این گونه رها می کنند.

دلم گرفته ،توی گرمای تابستان ، توی این خیابان خلوت آخر چه کسی به سراغ من می آید ؟ سرانجام خانمی من را دید و بلافاصله به یک یتیم خانه منتقل شدم . بزرگی یتیم خانه، با وجود صداهای گوناگونی که به گوشم میرسد به خوبی قابل درک است یعنی این همه بچه ی بی سرپرست وجود دارد؟!

روز ها می گذرد و من هر روز بزرگترو بزرگتر می شوم .در یتیم خانه مدرسه ای وجود دارد و ما به آن مدرسه می رویم و علم می آموزیم. من دوستان خوبی دارم و قصد دارم همین طور به درس خواندن ادامه دهم. امسال باید با استفاده از تجربیاتی که در این 15 سال کسب کرده ام رشته ی مورد علاقه ام را انتخاب کنم. واقعا انتخاب رشته کار دشواری است. دوستم ، پارمیدا رشته ی ریاضی را انتخاب کرد او واقعا نابغه است او در کلاس سوم راهنمایی می توانست معادله های درجه دو را حل کند اما من توی همان معادله ی درجه یک مانده بودم . به خاطر همین من رشته ی ادبیات را که بیشترمورد پسندم بود انتخاب کردم. دوران دبیرستان گذشت و من هر روز بزرگتر می شوم اما غم بزرگی در قلبم است چون گذشته را هنوز به خاطر دارم آ ن ظلمی که پدرو مادرم در حقم کردند قلبم را چون چینی شکاند و خورد کرد .

چهره ی پدر و مادرم هنوز در ذهنم است چون آنان چنان ظلمی به من کردند که قابل فراموش شدن نیستند . در این دوران من مشکلات زیادی دارم . احساس ناراحتی،دپرسی و صدها احساس بد دیگر.دوستم پارمیدا ،دچار مشکلات زیادی شده و نمی تواند به تنهایی مشکلاتش را حل کند حتی ما دوستانش هم نمی توانیم به او کمک کنیم کاش هیچ گاه ما بچه های سر راهی به دنیا نمی آمدیم . کاش هیچ گاه پدرو مادری نا خواسته فرزندی را به دنیا نیاورند.خدایا ، خدایا کمکمان کن. چند هفته از روز کنکور می گذرد .من و پارمیدا در سایت مدرسه دنبال نتایج می گشتیم که ناگهان پارمیدا حالش بد شد . او دچار سرطان خون شده واو این موضوع را می دانست اما به من نگفت که مبادا قلبم ترک بردارد و برای بار دوم بشکند. اما این حقیقت است بار دیگر باید با عزیزترینم که از خردسالی و یا نوزادی با هم بودیم و مثل دو خواهر عاشق یکدیگر بودیم می بایست خداحافظی کنم. پارمیدااز دنیا رفت و من را با این همه مشکل تنها گذاشت. من با این رشته ای که انتخاب کرده ام هیچ جایی نمی توانم مشغول به کار شوم نمی دانم از کجا درآمدی به دست آورم . یک روز صبح در حالی که روی نیمکت نشسته بودم چند خطی از سرگذشتم نوشتم اما ناگهان بغضی که مدت ها همراهم بود ترکید و بی اختیار کاغذ را مچاله کردم به طرفی انداختم . کاغذ به پسری جوان برخورد کرد . من جا خوردم . بلافاصله اشک هایم را از روی گونه هایی که از خجالت سرخ شده بود پاک کردم . پسر نگاهی به من کرد و کاغذ مچاله شده را باز کرد و نوشته هایم را خواند، او خندید وبا دست من را مسخره کرد. من از این رفتار او عصبانی شدم و سرش داد کشیدم. او همان طور که کاغذ را تا می کرد به من گفت که من هم مثل تو سر راهی هستم و از تلخی ها و شیرینی های دوران کودکی و خردسالی ام چیزی به یاد ندارم.

چند روز گذشت من پسرجوان را هر چه بیشتر و بیشتر شناختم تا این که با در خواست او با هم ازدواج کردیم . یک ازدواج موفق و پایدار.

زمانی که او پیشنهاد ازدواج را به من داد همه ی چیز هایی را که از کودکی اش به یاد داشت برایم گفت او یک نویسنده است از این بابت خوشحالم چون همان شوهر رویاهایم را پیدا کرده ام . یک روز من واو تصمیم گرفتیم که با کمک همدیگر یک کتاب بنویسیم من همه ی اتفاقات را از دوران کودکی که یک جنین بودم تا حالا که بیست و اندی سن دارم را برایش گفتم واو همه ی گفته هایم را طوری زیبا کنار هم قرار داد و به یک داستان جالب و خواندنی تبدیل کرد. من همان طور که به شوهرم کمک می کنم ساعاتی از روز را درس می خوانم چون قصد دارم ادامه تحصیل دهم . الآن کتاب شوهرم به چاپ  رسیده و حسابی مورد  پسند خوانندگان قرار گرفته است . شوهرم به جز این کتاب ، کتاب های دیگری برای نوجوانان و جوانان می نویسد و از این راه درآمد خوبی به دست می آورد ، من هم دکترایم را در رشته ی ادبیات گرفته ام والآن استاد دانشگاه هستم.

من و شوهرم خوش حال هستیم چون به تازگی صاحب فرزندی شده ایم . فرزندی که حاضریم هر کاری برایش انجام دهیم تا به موفقیت و خرسندی برسد. در واقع این هدف هر پدر و مادری است. هر پدر و مادری که خود خواه نباشد مثل من و شوهرم .

 

 

                               پایان

 






نظرات:

«» می‌گوید:
«سلام عزیزم تمایل دارم با وبلاگت تبادل لینک کنم اگه موافقی لینک منو با اسم ♥♥ محصولات زناشویی ♥♥ لینک کن http://hamsaran.tk/ بعد بهم بگو تو رو با چه اسمی لینک کنم موفق باشی گلم »



گزارش تخلف
بعدی